گفتم : بگذار فقط چند سطر بنویسمت
گفتی:نمی توانی! چون من چند جلد هستم!
و من شروع کردم به نوشتنت...سطر به سطر ...!
اما ...تو هیچ سطری را نخواندی !
در روزهای چند بعدیت حل شدی !
ان قدر به زندگی منهای من ادامه دادی که سطرها شدند
پاراگراف..صفحه..فصل..یک جلد ..و..چندجلد..و..چندین جلد!
من تمام جلدها را به دست باران سپردم
وسکوتم رابه تن کردم
و رفتم به " سمت تنهایی خودم " !
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب